ღ سـِـفــیِــد ღ

جایی برای بیان دلتنگی هایم

ღ سـِـفــیِــد ღ

جایی برای بیان دلتنگی هایم

آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

دو روزه از خستگی از ساعت نه شب به بعد خوابم به زور چشمامو باز نگه میدارم 
دیروز که صبح تا ظهر اینطرف و اونطرف دانشگاه میرفتم برا ثبت نام و عصر هم دوتا کلاس داشتم 
امروز هم صبح کلاس داشتم عصرم دانشگاه بودم 
فیزیک 1 
با استادی که سه بار تکرار میکرد اونم درس های دوم دبیرستان و 
و من می خواستم خفش کنم 
بچه های کلاس هم خط به خط حرف هاشو مینوشتن و سوال میپرسیدن 
و اون هارو هم می خواستم خفه کنم 
فردا از هشت صبح تا شش دانشگاه م
خدا به خیر بگذرونه 
بعد یه تابستون پر از بیکاری این کلاس اون کلاس رفتنامو
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۱
م. ب.

یک دو سه 

نفس عمیق 


درو باز کردم 


- سلام 


- ا سلام خوبید?


- یادتونه منو ?


- آره، چرا یهو غیبت زد رفتی ? 


 و من موندم چی جواب بدم 


پ ن 1: بعد از دوسال رفتن پیش یه نفر که  یه جورایی فرار کرده بودم از دستش :(

پ ن2: حالم خوب نیست ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۴
م. ب.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۶
م. ب.

داشتم باهاش مثل همیشه شوخی میکردم 

عکس نهار امروزو فرستادم یا کلی مخلفات و سفره رنگی رنگی و نوشتم

Life is here 

In Iran 

Come early

می دونستم حالا دلش می سوزه و دلش می خواد 

سه ماهه ایران نیومده و خب مسلما دلش غذاهای مامانشو می خواد

فقط می خواستم زودتر برگرده 

یه عکس فرستاد

یه سر با کلی موهای خودش ولی نه مشکی، خاکستری و سفید 

پرسیدم رنگ کردی 

گفت نه سفید شده 

تا اینو گفت اشک جمع شد تو چشمام و بغضم گرفت 

این نامردیه 

اینقدر زود موهاش سفید شه

گفتم من هنوز تو شک ام 

یه عکس الان بگیر و بده  

حالم واقعا بد بود 

یه عکس فرستاد که توش خودش بود و دوستش 

و موهایش مشکی و داشت می خندید 

ولی من هنوز حالم بد بود 

و هنوزم بده 

دلم براش تنگ شده 

خیلی

الان میترسم موهاش سفید شده باشه و اون عکس دومی مال قبل باشه


نتیجه گیری : دل یه پسرو نسوزونید و اذیتش نکنید :)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۴
م. ب.

عکس ها با گوشی و تبلته ببخشید کیفیتش داغونه 


۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۲
م. ب.

ساعت دو ظهر امروز رفتم نیم ساعته یه آموزشگاه ثبت نام  و مجبور شدم برای یه کتاب دور شهر بچرخم. کارت اتوبوس و پولم هم گم شد ، دوتا خیابون پیاده روی کردم.... و آخرش  ساعت نه رسیدم خونه :/

فقط می دونم پاهام داغون شد 

+ دنبال عنوان بودم این اومد تو ذهنم نمی دونم چه ربطی داره 


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۰
م. ب.

+ مطلب هایی با دسته بندی خاطرات چیز خاصی ندارن خواستین نخونین

تو قم تو سرویس بهداشتی ش که خیلی شلوغ بود بعد از کلی معطل ( املاشو نمی دونم ) شدن داشت نوبتم میشد که به دختر با قیافه ای حق به جانب اومد جلو و کلی بد به من نگاه کرد که انگار کار وحشتناکی در حقش کردم 

نفر جلوایم که رفت دم در ایسناد و به نگاه کردنش ادامه دادن دسته درو سفت چسبید و تا در باز شد به صورت کمی تا قسمتی حمله ای رفت تو و من همون جا واستادم و اینطوری نگاه کردم :|

بعدشم که داشت میرفت بازم بد نگاه کرد 

با نقشه مردم اقدام می کنن برای نوبت گرفتن جدیدن 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۶
م. ب.

به قول مامانی بعد از هفت روز و هفت شب برگشتیم خونه 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۲
م. ب.

پیرمرد حدود شصت- شصت و خورده ای بود و حافظ قرآن 

التماس دعا داشت شدید 

میگفت: خیلی دعا کنید به بچگیم برگردم ، دعا کنید ها 

و من داشتم فکر می کردم چرا، این دعا یعنی چی 

گفت: دعا کنید بعد از حج به بچگمیم برگردم 

تعجبم بیشتر شد 

ادامه داد: مثل بچه ها پاک شم.... از گناه 

و بعد تا کمر خم شد برای احترام و خداحافظی برای من و دو سه نفر دیگه که خیلی خیلی ازش کوچکتر بودیم و تازه باهاش آشنا شده بودیم



بی ربط نوشت: دلم برای نوشته های دوستام تنگ شده 

بعد از مسافرت حتما سر میزنم 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰
م. ب.

خواهرم: مامان 20 دقیقه وقتتونو به من میدید مریم بیدار میشه به جاش کمکتون میکنه 

من در حالت خواب و بیدار :|

آخه چراااا

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲
م. ب.