یک دو سه
نفس عمیق
درو باز کردم
- سلام
- ا سلام خوبید?
- یادتونه منو ?
- آره، چرا یهو غیبت زد رفتی ?
و من موندم چی جواب بدم
پ ن 1: بعد از دوسال رفتن پیش یه نفر که یه جورایی فرار کرده بودم از دستش :(
پ ن2: حالم خوب نیست ...
داشتم باهاش مثل همیشه شوخی میکردم
عکس نهار امروزو فرستادم یا کلی مخلفات و سفره رنگی رنگی و نوشتم
Life is here
In Iran
Come early
می دونستم حالا دلش می سوزه و دلش می خواد
سه ماهه ایران نیومده و خب مسلما دلش غذاهای مامانشو می خواد
فقط می خواستم زودتر برگرده
یه عکس فرستاد
یه سر با کلی موهای خودش ولی نه مشکی، خاکستری و سفید
پرسیدم رنگ کردی
گفت نه سفید شده
تا اینو گفت اشک جمع شد تو چشمام و بغضم گرفت
این نامردیه
اینقدر زود موهاش سفید شه
گفتم من هنوز تو شک ام
یه عکس الان بگیر و بده
حالم واقعا بد بود
یه عکس فرستاد که توش خودش بود و دوستش
و موهایش مشکی و داشت می خندید
ولی من هنوز حالم بد بود
و هنوزم بده
دلم براش تنگ شده
خیلی
الان میترسم موهاش سفید شده باشه و اون عکس دومی مال قبل باشه
نتیجه گیری : دل یه پسرو نسوزونید و اذیتش نکنید :)
ساعت دو ظهر امروز رفتم نیم ساعته یه آموزشگاه ثبت نام و مجبور شدم برای یه کتاب دور شهر بچرخم. کارت اتوبوس و پولم هم گم شد ، دوتا خیابون پیاده روی کردم.... و آخرش ساعت نه رسیدم خونه :/
فقط می دونم پاهام داغون شد
+ دنبال عنوان بودم این اومد تو ذهنم نمی دونم چه ربطی داره
+ مطلب هایی با دسته بندی خاطرات چیز خاصی ندارن خواستین نخونین
تو قم تو سرویس بهداشتی ش که خیلی شلوغ بود بعد از کلی معطل ( املاشو نمی دونم ) شدن داشت نوبتم میشد که به دختر با قیافه ای حق به جانب اومد جلو و کلی بد به من نگاه کرد که انگار کار وحشتناکی در حقش کردم
نفر جلوایم که رفت دم در ایسناد و به نگاه کردنش ادامه دادن دسته درو سفت چسبید و تا در باز شد به صورت کمی تا قسمتی حمله ای رفت تو و من همون جا واستادم و اینطوری نگاه کردم :|
بعدشم که داشت میرفت بازم بد نگاه کرد
با نقشه مردم اقدام می کنن برای نوبت گرفتن جدیدن
به قول مامانی بعد از هفت روز و هفت شب برگشتیم خونه
پیرمرد حدود شصت- شصت و خورده ای بود و حافظ قرآن
التماس دعا داشت شدید
میگفت: خیلی دعا کنید به بچگیم برگردم ، دعا کنید ها
و من داشتم فکر می کردم چرا، این دعا یعنی چی
گفت: دعا کنید بعد از حج به بچگمیم برگردم
تعجبم بیشتر شد
ادامه داد: مثل بچه ها پاک شم.... از گناه
و بعد تا کمر خم شد برای احترام و خداحافظی برای من و دو سه نفر دیگه که خیلی خیلی ازش کوچکتر بودیم و تازه باهاش آشنا شده بودیم
بی ربط نوشت: دلم برای نوشته های دوستام تنگ شده
بعد از مسافرت حتما سر میزنم
خواهرم: مامان 20 دقیقه وقتتونو به من میدید مریم بیدار میشه به جاش کمکتون میکنه
من در حالت خواب و بیدار :|
آخه چراااا