تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم منتظر اتوبوس دروازه تهران سه ایستگاه فاصله داشتم تا اونجا دو تا پسر اومدن یکی شون گفت تا دروازه تهران خیلی راهه? گفتم نه زیاد یه حدود یه ایستگاه گفت پیاده میشه رفت یعنی ?
گفتم ارههههه میشهههه ( با اطمینان خیلی زیاد طوری که انگار همه پیاده میرن تا اونجا)
خیلی تند ادامه دادن به راه رفتنشون همون موقع اتوبوس دروازه تهران اومد و من سوار شدم و با خودم گفتم چرا یهو اینو گفتم بیشتر از یه ایستگاس و تو این فکر بودم یهو ایستگاه رو رد کردم و مجبور شدم پیاده یه ایستگاه رو برگردم تو راه بازگشت دوباره دیدمشون و پیچیدم تو خیابون بهشون برخورد نکنم ترسیدم بهم چیزی بگن ...
ولی با چه سرعتی خودشون و رسونده بودنا
یاد اوندفعه افتادم که باغ پرندگان رو اشتباه به یه مسافر گفتم و یه چند بارم مسیر اتوبوس هارو به چند نفر
تو کلاس زبان این ترم سن ها همه بالاس ما شاءالله یکیشون 11 سال ازم بزرگتره همه هم آرایش غلیظ می کنن من اصلا وحشت می کنم میبینمشون بعضی هاشون شبیه هیولا ان واقعا
سطح گیرایی هم که اصلا نمیشه در موردش چیزی گفت
هر یه دونه دستمال کاغذی که به خاطر این سرماخوردگی بی موقع بر میدارم یاد کنکور میوفتم
قبل عید جوش زدن و آبریزش بینیم شروع شد و همیشه کلی دستمال دوروبرم بود
چقدر باید یادش کنم. پس چرا جوابا نمیاد
با این سرماخوردگی غر همیشگی مامانم که مدتی بود از یادش رفته بود برگشت " راه برو دستمال کاغذی بردار"
البته تو دوران کنکور یه غر دیگه داشت " چه فایده دکتر که نمی شی "
که بر همه واضح و مبرهنه من دکتر نمیشم مگه اینکه عشمو -ریاضی - ول کنم
دکتر شدنم که سخته منم که خستم
پس منتفیه کلا
دیشب خوب یا بدش هر چی بود یه جوری بود
مثل همیشه رفتیم گلستان شهدا احیا و مثل همیشه جای همیشه نشستیم و مثل همیشه وسط دعا خوابیدم سرما خورده بودم شدید و لرزم گرفته بود
کلا تایم بدی سرما خوردم تو تابستون و تو ماه رمضون
بعد قرار شد داداش و خواهرم و ببریم مسجد امام اعتکاف من و مرضیه خواهرم پریروز از اعتکاف اومده بودیم ولی دوباره یهو چند ساعت قبل از احیا تصمیم گرفت بره
خلاصه با سرعت رفتیم میدون امام و منم تو کل مسیر غر میزدم مسیر ورودی میدون یه طرفه صاف مخالف ما بود و قرار بود مسیر کلا تا یه ربع دیگه بسته شه ما با کلی اصرار مخالف همه ماشین ها رفتیم تو میدون و بعد کلی سال رفتیم تو مسیری که خیلی ساله برا ماشین ها بستس فقط کالاسکه توش میره
کلی یاد بچگی هام افتادم
خلاصه با ماشین تا دم در مسجد رفتیم و اونا رفتن و اعتکاف و من تنها و باز هم تنها تنها تر از قبل لااقل قبلش دونفر تو خونه بام بودن با اینکه کاری با هم نداشتیم
خلاصه پا رو گاز رفتیم سمت خونه که به سحری برسیم تو راه خوردیم به یه چراغ قرمز طولانی و من یهو گفتم چه کاریه بپیچیم تو اون خیابون و عقب عقب بریم تو خیابون خودمون
بابا ماهم قبول کرد و پیچیدیم عقب عقب رفتیم دور برگردون بپیچیم که دیدیم ا دور برگردونو خراب کردن و ما موندیم و آخرش نصف خیابون و عقب عقب رفتیم تا برسیم به یه دور برگردون اونم با سرعت
خیلی خوب بود
الانم که داغونم به خاطر سرماخوردگی